دانشجوی ترم یک بودیم جفتمون که با هم آشنا شدیم ، فکر می کنم آخرای ترم پاییز بود.
تصور من از دانشگاه شهید بهشتی رو چیزایی تشکیل می داد که شنیده بودم که کلا با مشاهداتم منافات داشت.
دخترهای شدیدا مذهبی و گاها سیبیلو با چادری های فراوان و اونهایی هم که چادری نبودند انتهای بد لباس و جواد، فکر کن سال ۷۹-۸۰ از این شالها می انداختند رو مقنعه شون مثل هنر پیشه های تلوزیون و با سیبیل و پشم و پیل و ابروهای پر ، آرایش هم می کردند به سبک عروسهای ژاپنی.
پسرها هم که قشنگ مصداق عینی کلمه جواد بودند هم تیپ و قیافه و هم رفتار . خدا می دونه تو همین دانشگاه از چند تا هم دانشکده ای متلک و تیکه شنیدم و حتی دو سه نفری هم طبق سنت پسندیده عمله ها و جواد ها دنبالم راه افتادند و چند تا نامه عاشقانه جوادی گرفتم تا باور کردم اسم دانشکده مون واقعا برازنده دانشجوهاشه .
آخه به دانشکده ما می گفتند (نمی دونم الان هم می گویند یا نه ) ترمینال جنوب.
فکر کنم تنها دخترای متعادل تو هم ورودی های رشته خودم من بودم و یکی دیگه که اصلا ازش خوشم نیامده بود ، از این بچه پولدارای افاده ای بود.
بقیه همه از این مذهبی های سیبیلو بودند.
فکر کنم سر کلاس فارسی عمومی بود که بین همه رشته های دانشکده مشترک بود اولین بار دیدمش یا شاید هم تو سرویس دقیقا یادم نمیاد .
فقط یادمه قبلش کلی از این دانشگاه با این جو مسخره مذهبی زده شده بودم که کم کمک دیدم نه مثل اینکه این جواد بازی ها مختص هم رشته های ماست و بقیه سه تا رشته دانشکده اهل دل هستند و با حال.
واسه همین زدم تو کار بچه های رشته های دیگه و باهاشون دوست شدم که اکثرا هم از رشته ای بودن که تو این دانشکده با رشته های شناور ، بین یچه های ریاضی فیزیک بیشتر طرفدار داشت. اسمش نیوشا بود دختری آروم و خانوم و خوش اخلاق با خنده های پرصدا.
قبل از اینکه بفهمم چی به چیه با هم صمیمی شدیم ،خیلی زیاد . که من کم کم فهمیدم یه جورایی افسردگی داره ، ولی این چیزی از خواستنی بودنش تو چشم پسر و دختر کم نمی کرد . روزی یکی دو ساعت تلفنی با هم حرف می زدیم . خرید با هم میرفتیم ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم .همون دوستی های تیپیکال دوست داشتنی دخترهای نوزده بیست ساله . چه روزهایی که از دانشگاه شهید بهشتی تو سرد و سرمای زمستون تا ونک پیاده می اومدیم و حرف می زدیم ، یعنی اون حرف می زد و من گوش می کردم.
بهش که نزدیکتر شدم افسردگیش برام نمایانتر شد. افسرده بود شدیدا و برای رهایی دست و پا می زد .تلاش می کرد بالا می اومد چند تا نفس می کشید و دوباره می رفت پایین و من بدون اینکه بخواهم شروع کردم نقش ناجی رو براش بازی کردن.
تقریبا هر روز عصر بهم زنگی می زد و دو ساعت حرف می زدیم .اون اوایل چیز خاصی نمی گفت از در و دیوار می گفتیم و استادا و بچه ها و درس ها ،غیبت می کردیم و می خندیدیم و حرص می خوردیم و برام عجیب بود کمی ، اینکه می گفت وای سارا چقدر آروم شدم.
به مرور فهمیدم که عاشق یه پسر که چه عرض کنم یه مردیه از ۱۵ سالگی، که فکر می کنم ۱۴ سالی ازش بزرگتر بود ، یه عشق سودایی و دیوونه وار .
پسره دندونپزشک بود و از دوستای خانوادگیشون. یک رابطه دوستی کوتاه مدتی هم داشتند که بعد از اینکه خونوادش فهمیدند و حال پسره رو گرفتند قطع شد و دیگه به پسره هم اجازه ندادند که پاشو تو اون خونه بذاره و عشق افسانه ای این دوستمون پا گرفت .
عشقی که زندگی اش رو نابود کرد و ازش گرفت.
ادامه دارد